محل تبلیغات شما



تواضعی که شنیده بودم داری، خیالی بیش نیست. ها. خیلی نا امید نشدم، منتظر بودم که دنیا نشانم بدهد که هیج کس بی نقص نیست. اما من به دنبال آدم بی عیب و ایراد نبودم، من دنبال آدمی بودم از جنس آتش. آدمی که مرا بسوزاند و شاید از خاکسترهایم، ققنوس آنچه باید می بودم متولد شود. 

حقیقتی که با نوشتن اینها فراموش می کنم این است که مهم نیست من چه میخواهم. رابطه فعلی ام که روزی با عطش و علاقه شروع شد تبدیل شده است به زندانی که میتوانم ازش رها شوم اما اینقدر بهش عادت کرده ام نمیدانم چطور خارج از آن زندگی کنم. حقیقت این است که ما با عشق شروع کردیم اما دیگر عشقی نیست. تمام مدت عصبانی ام. اصلا نمیتوانم باهاش صحبت کنم. انگار یک کلمه از حرفهایم را نمیفهمد. من، من را رومانس و امید رومانس زنده نگه داشته است. ذره ای رومنس در وجود این آدم نیست. بالاخره من آزاد در این کشورم، و تنها کاری که می کنیم در حد رابطه ای که با اولین دوست پسر جدی ام داشتم. چت چت چت. هیچ علاقه ای به هیچ چیز نشان نمیدهد، هیچ هدفی برای آینده مان ندارد. میدانم حسرت خیلی چیزها را به دلم میگذارد. 

حوصله هیچ چیز را ندارم. 


کنار پنجره های تمام قد کتابخانه نشسته و با بی حوصلگی درس میخوانم. تمام course هایم پیشرفته و بر اساس تحقیقات به روز اند. به هرحال، سال آخر undergraduate است. هر اسلاید از اسلاید بعدی جالب تر است. درونم اما، مثل همیشه، در آشوب است. چرا من هیچ وقت، آرام و قرار ندارم؟ 

پنجره رو به خیابان church است که انگار تا ابد به جنوب می رود. سمت چپ، کلیسایی که نامش را بر خیابان گذاشته اند، هر ساعت را ناقوس می زند. صدایش مرا از حال به زمانی دور، به یک خاطره مبهم می کشاند. انگار مرا برده اند به پاییز سالی که به کلی فراموش کرده ام. ایستاده ام و صدای ناقوس ها با خش خش برگ ها و باز سرد پاییزی، گیج و گنگ. کلیسا که ساکت می شود به زمان حال برمی گردم. تنها، رو به خیابانی که تا چشم کار می کند ادامه دارد و کلی کار تمام نشده. قهوه ام تمام شده، اسلایدها مانده و منم و آینده ای نامعلوم.

زن خانه به دوشی رو به کلیسا ایستاده و کلاهی را به گدایی سکه ها جلو گرفته. حس بدی دارم از اینکه در گرما و رفاه کامل این جا نشسته و نمیتوانم وظایف ساده ام را انجام دهم. دیدنش، حالم را خراب می کند چرا که نمی فهمم چطور در دردش تنها است؟ جطور شب های سرد را روی خیابان های خاموش سپری می کند، خودش و ذهنی که کم کم از کار می افتد، پر از حسرت و پر از درد. هر کس خودش را جمع و جور می کند و به خانه اش پناه می برد و شب است و بی خانمان ها. 

می خواهم صدایت کنم. اما نه اسمت. اسمت هر چه می خواهد باشد، تو مثل مخلوط خاک و آتشی. بگذار صدایت کنم امید، چرا که بی امید، هر ثانیه اضافه است.

ای امید من، 

آیا تو در رفاه خویش به بی خانمان ها فکر می کنی؟ به دست ها و پاهای یخ زده، به بدن های نشسته و موهای در هم گولیده. به حسرت غذا و جای گرم. آیا زندگی تو تنها سازت و کتابهایت و فرار به دنیای کلمات است؟ چرا من و تو در رفاهیم و یک سری در درد؟

 

 

 


من به شب تاریک زندگی عادت کرده بودم. من به خواستن ها و نشدن ها، به توهم های پی در پی، به امید های شکسته و گل های پژمرده عجین بودم. من تو را به شکل یک شبح خاکستری، یک اسم مثل بقیه اسم ها، یک صدا، مثل زمزمه مبهمی که فضا را پر میکند، بی تفاوت به زندگی ام خواندم. تو شبح گونه وارد شدی، شبح گونه ماندی، اما برای مدتی کوتاه. ناگهان رنگ گرفتی. ناگهان بزرگ شدی. به آسمان زندگی ام گریختی و آه. مدتها بود آسمان من را این آتش بنفش روشن نکرده بود. برق اخطار کوتاهی است برای آنچه در کمین است. صدای مهیب رعد. لحظه ای که تو رعد شدی، زمان متوقف شد. همه چیز نیست و نابود شد. تو ماندی، من و صدایت که وجودم را به لرزه در آورد. 

 بین قطرات تو که صدای برخوردشان با تک تک عناصر وجودم همه جا را پر کرده، زمزمه های مبهم را نمی شنوم. قطرات نمی گذارند شبح های خاکستری ام را ببینم. تو همه چیز را تصرف کرده ای، من هم چنان خسته و بی جان، باران همه چیز را بدتر کرده است، نمیدانم با تو چه کار کنم. نمیدانم با خودم چه کار کنم. از جانم چه میخواهی؟

بارانت رنگ از رخ تنها چیزهایی که خاکستری نبودند، شست. میدانستم توهم اند اما به چه دل خوش می کردم بی اینها؟ اکنون چه کنم؟ حقیقت را نشان میدهی و بس. باران قطع میشود و منم و هوس باران دیگر. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها